راوی مقاومت
_ سیّد ... سیّد ... فکه ................... سیّد ... سیّد ... فکه ............... کجایی سیّد؟ بچهها منتظرن ...............
صدا آنقدر نزدیک و رسا بود که از خواب پرید. از همان روز که از سفر فکه برگشته بود، مدام این صدا را میشنید؛ در خواب و بیداری، حتی هنگام کار و نوشتن. صدا به قدری واضح بود که یقین داشت خیال و توهم نیست. هرچند کار فیلمبرداری در فکه تمام شده بود، اما هنوز بیقرار بود. تمام افکار و خاطراتش را مرور کرد. فیلمهایی را که گرفته بودند، دوباره و چندباره نگاه کرد... ناگهان کلمهای در ذهنش درخشید: قتلگاه ... و یادش آمد قتلگاه فکه هنوز رازدار شهادت مظلومانهی مجروحانیست که در عملیات والفجر مقدماتی در بهمن سال 61 به آنجا آورده شدند تا از شلیک بعثیها در امان بوده و در فرصت مناسب به عقب بازگردانده شوند ... و این فرصت هرگز پیش نیامد ...
دانست که باید برود. اینبار به مقصد قتلگاه. تا راوی مقاومت بیش از 150 مجروحی باشد که آنقدر در این گودال ماندند تا از تشنگی و شدت جراحات، به شهادت رسیدند.
وسایلش را جمع کرد و به بچههای گروه گفت: باید برگردیم منطقه. فکه یه روز دیگه کار داره. میخوام یه برنامهی عاشورایی بسازم.
و رفت؛ به فکه، به کربلای خودش. مگر نه اینکه گفته بود: « هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست. و زمان، انتظار میکشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد. و آنگاه خون شهید، جاذبه خاک را خواهد شکست و و روحش را از آنجا به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن، هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد. »
آغاز بهار بود و زمین فکه سرسبز. بچههای گروه، مشغول پیدا کردن راهی از میان خاک و سبزه و مین، تا گودال قتلگاه بودند.
سرسبزی فکه، او را به یاد شهر نبیشیت و منطقه بقاع انداخت. همین بهار سال گذشته بود که در جستجوی شهید سیّد عباس موسوی به لبنان رفته و بدون بهروز فلاحتپور بازگشته بودند. چقدر به حال بهروز غبطه میخورد که در نزدیکی مزار سیّد عباس، به شهادت رسیده بود...
نشست... دستی به سبزهها کشید. و زیر لب زمزمه کرد: « ای شقایقهای آتش گرفته، دل خونین ما شقایقیست که داغ شهادت شما را بر خود دارد. آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟ » این آرزو را با بهروز نجوا کرده بود. همان روزی که تکههای بدنش را از لابلای سنگها و شقایقهای بقاع میجُست...
چهرهی شهدا یک به یک از جلوی چشمانش عبور کرد: سیّد عباس موسوی، چمران، بهروز فلاحتپور ... ... ... همّت، بچههای گردان کمیل ... قتلگاه ...
بلند شد. بچهها مسیر را پیدا کرده بودند. راه افتاد ... دوباره صدا را شنید: سیّد ... سیّد ... فکه ............. مینی در زیر پایش منفجر شد ........... خوش آمدی سیّد ............. بهروز را دید که جلوتر از بقیه به استقبالش آمد ...
« و چنین سوختنی را جز به آنان که پروای سوختن در آتش عشق ندارند، نمیبخشند. »